آزرده ام به شکوه دل دلستان خود


کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود

تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد


چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود

انگیختم غباری و آزردمش به جان


خاکم به سر ببین که چه کردم به جان خود

از غصهٔ درشتی خود با سگان او


خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود

جلاد مرگ گیرد اگر آستین من


بهتر که او براندم از آستان خود

خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من


مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود

بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد


آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود

دایم به زود رنجی او داشتم گمان


کردم یقین به یک سخن آخر گمان خود

شک نیست محتشم که به این جرم می کنند


ما را سگان یار برون از میان خود